پارت ۱۳ {یک عاشقانه ی بی صدا...}
دیدم یه جسم بیهوش رو زمینه... لباساش همه لک بود و صورتش خیلی شلخته بودولی ولی شناختمش...
کی سوک بود... همون احمقه هیزی که تو کلاسمونه...
تو کلاس وقتی نگام میکنه دوس دارم چشاشو از حلقه در بیارم...
وااااااای اگه جونکوک بفهمه... خودش چشاشو درمیاره...
پَــ... پــ.... پس بهش چی بگم بگم کیهههه...
ولی چجوری اینجارو پیدا کردههه؟؟؟ ازکجا میدونسته من اینجا زندگی میکنم...
همینجوری به جسم بی جونش کفه راهرو نگاه میکردم که با صدا زدنه تهیونگ به خودم اومدم...
ته: ات... ات... هی ات(دستشو جلوی صورتم تکون داد)
ات:(صورتشو تکون داد که انگار به خودش اومده) بـ.. بله؟؟
ته: به چی فکر میکنییی؟؟ میشناسیش یا نهه؟؟؟
مونده بودم به ته ماجرا رو بگم یا... یا نه...
دستشو گرفتم بردم تو اتاق...
درو آرووم بستمو گفتم: راستش ته این...
ته: این چی چییی؟؟
ات: راستش این پسره همکلاسیمه کی سوک...
ته: خب🤨(میمیک صورتش تو اسلاید دوم)

ات: خب که.. خب رو من... رو من کراش داره...
خیلی ام هَوَل و هیزه... روزی نیست با اون چشای ورقولومبیده اش منو دخترای دیگه رو دید نزنه... مخصوصا منو....
ته: چییی؟؟ هااان؟؟ گوه خوورد یعنیی چیی؟؟
تو مگه بی کسو کارییی؟ دو تا ددی داری یکی از یکی هات تر...
کاریت نباشه، میدونم از فردا چیکار کنم...
ات: فقط تهیونگ تروخداا جونکوک نفهمه ترو خدا...(بغض)
تهیونگ بغلم کردو گفت:اتت گریه نکنن طاقت دیدن اشکات واسم سخته
باشه نمیزارم کوک بویی بِبَ....
با باز شدنه در حرف تهیونگ قطع شد...
کوک: آی آی اینجا چه خبره؟؟ شما دوتا اینجا چیکار میکردین؟؟
ته: اممممم امممم کوک ماا مااا داشتیم تصمیم میگرفتیم با این روانی چیکار کنیم...
کوک: که اینطوررر... باش بنا رو به اعتماد میزاریم... ات میشناسیش؟
وایسا ببینم (با دستش چونمو گرفتو سرمو اورد بالا) تو دوباره گریه کردی بیبی؟؟(عکسش تو اسلاید سوم)
ات: هان؟ گریه؟ نه بااباا؟ آشغال رفته تو چشام...
کوک:(زیر لب) من که میدونم گریه کردی آخه.. چیو مخفی میکنی
ات: چیزی گفتی کوک؟
کوک: هان؟نه نه میگم که میشناسیش؟
ات: نه اصلا...
کوک: خب اوکی زنگ میزنیم اورژانس بیاد ببرتش..
در حاله زنگ زدن بود که تهیونگ گوشیرو از دستش گرفت
ته: کوک من یه ایده دارم میگم که...
ادامه دارد... به نظرتووون ایده تهیونگ چیهه....
حمایتتتتت.... بَشه هاممم چقدد حساسن آخییی🤌🏻🥰
کی سوک بود... همون احمقه هیزی که تو کلاسمونه...
تو کلاس وقتی نگام میکنه دوس دارم چشاشو از حلقه در بیارم...
وااااااای اگه جونکوک بفهمه... خودش چشاشو درمیاره...
پَــ... پــ.... پس بهش چی بگم بگم کیهههه...
ولی چجوری اینجارو پیدا کردههه؟؟؟ ازکجا میدونسته من اینجا زندگی میکنم...
همینجوری به جسم بی جونش کفه راهرو نگاه میکردم که با صدا زدنه تهیونگ به خودم اومدم...
ته: ات... ات... هی ات(دستشو جلوی صورتم تکون داد)
ات:(صورتشو تکون داد که انگار به خودش اومده) بـ.. بله؟؟
ته: به چی فکر میکنییی؟؟ میشناسیش یا نهه؟؟؟
مونده بودم به ته ماجرا رو بگم یا... یا نه...
دستشو گرفتم بردم تو اتاق...
درو آرووم بستمو گفتم: راستش ته این...
ته: این چی چییی؟؟
ات: راستش این پسره همکلاسیمه کی سوک...
ته: خب🤨(میمیک صورتش تو اسلاید دوم)

ات: خب که.. خب رو من... رو من کراش داره...
خیلی ام هَوَل و هیزه... روزی نیست با اون چشای ورقولومبیده اش منو دخترای دیگه رو دید نزنه... مخصوصا منو....
ته: چییی؟؟ هااان؟؟ گوه خوورد یعنیی چیی؟؟
تو مگه بی کسو کارییی؟ دو تا ددی داری یکی از یکی هات تر...
کاریت نباشه، میدونم از فردا چیکار کنم...
ات: فقط تهیونگ تروخداا جونکوک نفهمه ترو خدا...(بغض)
تهیونگ بغلم کردو گفت:اتت گریه نکنن طاقت دیدن اشکات واسم سخته
باشه نمیزارم کوک بویی بِبَ....
با باز شدنه در حرف تهیونگ قطع شد...
کوک: آی آی اینجا چه خبره؟؟ شما دوتا اینجا چیکار میکردین؟؟
ته: اممممم امممم کوک ماا مااا داشتیم تصمیم میگرفتیم با این روانی چیکار کنیم...
کوک: که اینطوررر... باش بنا رو به اعتماد میزاریم... ات میشناسیش؟
وایسا ببینم (با دستش چونمو گرفتو سرمو اورد بالا) تو دوباره گریه کردی بیبی؟؟(عکسش تو اسلاید سوم)
ات: هان؟ گریه؟ نه بااباا؟ آشغال رفته تو چشام...
کوک:(زیر لب) من که میدونم گریه کردی آخه.. چیو مخفی میکنی
ات: چیزی گفتی کوک؟
کوک: هان؟نه نه میگم که میشناسیش؟
ات: نه اصلا...
کوک: خب اوکی زنگ میزنیم اورژانس بیاد ببرتش..
در حاله زنگ زدن بود که تهیونگ گوشیرو از دستش گرفت
ته: کوک من یه ایده دارم میگم که...
ادامه دارد... به نظرتووون ایده تهیونگ چیهه....
حمایتتتتت.... بَشه هاممم چقدد حساسن آخییی🤌🏻🥰
- ۷.۸k
- ۲۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط